۰۸ مهر ۱۴۰۰
رهسپار خانه سالمندان
این مقاله در اینترنت باعث تفکر راجع به زندگی شده است. مقاله توسط یک خانم نویسنده بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان انتقال به خانه سالمندان به نگارش در آورده است:
دارم به خانه سالمندان میرم. مجبورم. وقتی زندگی به نقطه ای میرسه که دیگه قادر به حمایت از خودت نیستی، بچه هات به نگهداری از فرزندان خودشان مشغولند و نمی توانند ازت نگهداری کنند، این تنها راه باقیمانده است.
خانه سالمندان شرایط خوبی داره، اتاقی ساده. همه نوع وسایل سرگرمی داره، غذا خوشمزه است، خدمات هم خوبه. فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی می تونه این هزینه رو پوشش بده. البته اگه خونه خودم رو بفروشم به راحتی از پس هزینه اش برمیام. می تونم در بازنشستگی خرجش کنم تازه ارث خوبی هم برا پسرم بذارم. پسرم این را خوب می فهمه: «پولها و اموالت باید به خودت لذت بده.ناراحت ما نباش.»
حالا من باید برا رفتن به خونه سالمندان آماده بشم.
به هم ریختن خانه به خیلی چیزها برمی گرده. جعبه ها، چمدانها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگیست: لباسها و لوازم خواب برای تمام فصول.
از جمع کردن خوشم میامد. کلکسیون تمبر، صدها نوع قوری دارم. کلکسیونهای کوچک زیاد، مثل گردنبندهای از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل. عاشق کتابم.کتابخانه ام پر از کتابه.
از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم. دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که میشه دریک آشپزخانه پر تصور کرد. ده ها آلبوم پر از عکس و...
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران میشم.
خونه سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی داره. دیگه جایی برای اونهمه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام نداره.
یک لحظه فکر می کنم مالی که جمع کرده ام دیگه متعلق به من نیست. در واقع این مال متعلق به دنیاست. ثروتی هم که در آینده خواهد آمد تعلق به کسی ندارد. قصر چه کسی شهر ممنوعه است؟ امپراطور فکر می کرد قصر متعلق به خودشه ولی امروز متعلق به مردم و جامعه است.
به این ها نگاه می کنید با آنها بازی می کنید از آنها استفاده می کنید ولی نمی تونید آنها را با خودتون به گور ببرید.
می خوام همه اموالم رو ببخشم ولی نمی تونم. هضمش برام مشکله. از طرفی بچه ها و نوه هایی که برا کارم و جمع آوری اینهمه چیز ارزش قایل باشند کم هستند. می تونم تصور کنم که آنها با اینهمه چیزی که با سختی جمع کرده ام چطور برخورد می کنند: همه لباسها و لوازم خواب دور ریخته می شه. عکسهای با ارزش نابود میشه، کتابها فله ای فروخته میشه. کلکسیونهام چی؟ اگه دوستشون نداشته باشی از خودت دورشون میکنی. مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته میشه.
درست مثل پایان عمارت قرمز می مونه: تنها یک تکه تمیز سفید به جا می مونه.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخونه و چند تا از کتابهای مورد علاقه ام،و چند تا قوری چای.کارت شناسایی و شهروندی و بیمه و سند خونه و البته کارت بانکی. تمام.
این همه متعلقات منه. میرم و با همسایه ها خداحافظی می کنم. سه بار سرم را به طرف درب خانه خم میکنم و آن را به دنیا می سپارم.
بله در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازیست.
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند: ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
دور خودتان را برا خوشحال شدن شلوغ نکنید.
رقابت برای شهرت و ثروت خنده داره. زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
افسوس!! که هر چه بردهام باختنیست،
برداشتهها تمام بگذاشتنیست،
برداشتهام هر آنچه باید بگذاشت،
بگذاشتهام هر آنچه برداشتنیست...
ادامه مطلب